پسربچه ا? وارد بستن? فروش? شد و پشت م?ز? نشست. خدمتکار برا? سفارش گرفتن سراغش رفت. پسر پرس?د: بستن? با شک?ت چند است؟ خدمتکار گفت پنجاه سنت... پسر دستش را در ج?بش کرد و تمام پول خردها?ش را در آورد و شمرد. بعد پرس?د: بستن? ساده چند است؟ خدمتکار با توجه به ا?نکه تمام م?زها پرشده بود و عده ا? هم ب?رون منتظر خال? شدن میز بودند با ب? حوصلگ? و با لحن? تند گفت سی و پنج سنت. پسر: لطفا ?ک بستن? ساده ب?اور?د.خدمتکار بستن? را آورد و صورتحساب را رو? م?ز گذاشت و رفت. پسر بستن? اش را تمام کرد و پولش را به صندوقدار پرداخت. هنگام?که خدمتکار برا? تم?ز کردن م?ز بازگشت، گر?هاش گرفت. پسر بچه رو? م?ز کنار ظرف خال?، پانزده سنت برا? او انعام گذاشته بود.....شاید بعضی جملات یا بعضی داستان ها تکراری باشه ولی بعضیاشون ارزش بارها تکرار و خوندنو داره
پ?رمردی با همسرش در فقر ز?اد زندگ? م?کردند هنگام خواب ، همسر پ?رمرد از او خواست تا شانه ای برای او بخرد تا موها?ش را سرو سامان? بدهد.
پ?رمرد نگاه? حزن آم?ز به همسرش کرد و گفت که نم?توانم بخرم حت? بند ساعتم پاره شده و در توانم ن?ست تا بند جد?دی برا?ش بگ?رم ..
پ?رزن لبخندی زد و سکوت کرد. پ?رمرد فردای آنروز بعد از تمام شدن کارش به بازار رفت و ساعت خود را فروخت و شانه برای همسرش خر?د.
وقت? به خانه بازگشت شانه در دست با تعجب د?د که همسرش موها?ش را کوتاه کرده است و بند ساعت نو برای او گرفته است . .
مات و مبهوت اشکر?زان همد?گر را نگاه م?کردند.
اشکها?شان برای ا?ن ن?ست که کارشان هدر رفته است برای ا?ن بود که همد?گر را به همان اندازه دوست داشتند و هرکدام بدنبال خشنودی د?گری بودند.
به ?اد داشته باش?م اگر کس? را دوست داری ?ا شخص? تو را دوست داشته باشد با?د برای خشنود کردن او سع? و ت?ش ز?ادی انجام ده?.
عشق و محبت به حرف
ن?ست با?د به آن عمل کرد
مردی که سالیان سال همه را فریب داده بود نصوح نام داشت.
نصوح مردى بود شبیه زنها ،صدایش نازک بود صورتش مو نداشت و اندام زنانه داشت. او مرد شهوت ران بود و با سواستفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار مى کرد. هیچ کسى از وضع نصوح خبر نداشت، او از این راه هم امرارمعاش و هم ارضای شهوت میکرد.
?? نصوح چندین بار به حکم وجدان از کارش توبه کرده بود اما هر بار توبه اش را می شکست.
??آوازه ی صفاکاری نصوح تا کاخ شاهی آن شهر رسیده بود و روزى در کاخ شاه صحبت از او به میان آمد. دختر شاه به حمام رفت و مشغول استحمام شد. از قضا گوهر گرانبهاى دختر پادشاه در آن حمام مفقود گشت.
از این حادثه دختر پادشاه در غضب شد و دستور داد که همه کارگران را تفتیش کنند تا شاید آن گوهر ارزنده پیدا شود.
? کارگران را یکى بعد از دیگرى مورد جستجو قراردادند تا اینکه نوبت به نصوح رسید، او از ترس رسوایى، حاضر نـشد که وى را تفتیش کنند، لذا به هر طرفى که میرفتند تا دستگیرش کنند، او به طرف دیگر فرار مىکرد و این عمل او سوء ظن دزدى را در مورد او تقویت مىکرد و لذا مأمورین براى دستگیرى او بیشتر سعى مىکردند.
?نصوح همین که دید مأمورین براى گرفتن او به خزینه آمدند و دیگر کارش از کار گذشته و الان است که رسوا شود به خداى تعالى متوجه شد و از روى اخلاص توبه کرد در حالی که بدنش مثل بید میلرزید با تمام وجود و با دلی شکسته گفت:
?→? خداوندا گرچه بارها توبهام بشکستم، اما تو را به مقام ستاری ات این بار نیز فعل قبیحم بپوشان تا زین پس گرد هیچ گناهی نگردم?
?? ناگهان از بیرون حمام آوازى بلند شد که...
دست از این بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد.
او عنایت پرودگار را مشاهده کرد. این بود که بر توبه اش ثابت قدم ماند و فوراً از آن کار کناره گرفت.
چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار در حمام زنانه دعوت کرد، ولی نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاکی و مشت و مالی نیستم و دیگر هم نرفت.
هر مقدار مالی که از راه گناه کسب کرده بود در راه خدا به فقرا داد و چون زنان شهر از او دست بردار نبودند، دیگر نمی توانست در آن شهر بماند و از طرفی نمی توانست راز خودش را به کسی اظهار کند، ناچار از شهر خارج و در کوهی که در چند فرسنگی آن شهر بود، سکونت اختیار نمود و به عبادت خدا مشغول گردید.
چرا شیشه پنجره ی اتومبیل نقطه های مشکی دارد؟
معرفی ساعت هوشمند تایمکس؛ مجهز به GPS و عمر باتری 25 روزه
پایان همکاری 13 ساله ویل فرل و آدام مک کی
اسلحه انحصاری بازی Destiny 2 به واسطه یک باگ در دسترس تمام بازیک
سایت ماه اسکین طراح قالب وبلاگ رایگان با امکانات عالی